سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انوار مهتاب در اُفق شب


امروز روز زیبایی بود!

هر روز ساعتم مرا بیدار میکرد اما امروز

دستان کوچکی در اطاقم را کوبیدند و دو صدای

همنوا بلند شدند؛ معذرت میخواهیم مادر جان اجازه است داخل بیاییم.

گفتم؛ بلی بفرمایید.

همین که دو فرزندم داخل اتاق شدند، مرا با پیام "روز مادر مبارک"

بدرقه کردند. بلی امروز در کشور انگلیستان روز مادر بود.

بعد در حالی که سروش 5 ساله خودش را با

شیرینی در بسترم جا میکرد، سیر برایم شعرش را

که در وصف مادر به زبان انگلیسی سروده بود

به آواز بلند میخواند. به مجرد تمام شدند هر

دو رخسارم را بوسیدند و گفتند مادر لطفا از

جایت بلند نشو ما برایت صبحانه میاوریم.

دقایق بعد با صبحانه نمایان شدند.

صبحانه خیلی ساده بود. سیر صبحانه را سر زانویم گذاشت و گفت؛

این به پاس خدمات که در طول سال برایمان انجام دادی ولی مادر من

فقط 8 سال دارم و معذرت میخواهم که برایت صبحانهء

فوقالعاده آماده نتوانستم. اشک از چشمانم سرازیر شد،

به آغوش کشیدمش و گفتم تو دنیا را به من بخشیدی

پسرم. تو که در این عمر اینقدر اساس و با احساس استی مطمئنم

که وقتی باد خزان کهنسالی قامت دو تای مرا بلرزاند حتما عصایم میشوی

و مرا همراه خوبی میباشی. تبسم بر لبانش نقش بست و گفت

من دوست دارم به همه مهربان باشم و مراقب همه باشم.

سروش هم طبق معمول حرکات و کلمات برادر بزرگش را با

زیرکی و شرینی خاص منحصر به فردش تکرار کرد و روز همچنان ادامه یافت..

امروز روز زیبایی بود!  هر روز ساعتم مرا بیدار میکرد اما امروز  دستان کوچکی در اطاقم را کوبیدند و دو صدای  همنوا بلند شدند؛ معذرت میخواهیم مادر جان اجازه است داخل بیاییم.  گفتم؛ بلی بفرمایید.  همین که دو فرزندم داخل اتاق شدند، مرا با پیام "روز مادر مبارک"  بدرقه کردند. بلی امروز در کشور انگلیستان روز مادر بود.  بعد در حالی که سروش 5 ساله خودش را با  شیرینی در بسترم جا میکرد، سیر برایم شعرش را  که در وصف مادر به زبان انگلیسی سروده بود  به آواز بلند میخواند. به مجرد تمام شدند هر  دو رخسارم را بوسیدند و گفتند مادر لطفا از  جایت بلند نشو ما برایت صبحانه میاوریم.  دقایق بعد با صبحانه نمایان شدند.  صبحانه خیلی ساده بود. سیر صبحانه را سر زانویم گذاشت و گفت؛  این به پاس خدمات که در طول سال برایمان انجام دادی ولی مادر من  فقط 8 سال دارم و معذرت میخواهم که برایت صبحانهء  فوقالعاده آماده نتوانستم. اشک از چشمانم سرازیر شد،  به آغوش کشیدمش و گفتم تو دنیا را به من بخشیدی  پسرم. تو که در این عمر اینقدر اساس و با احساس استی مطمئنم  که وقتی باد خزان کهنسالی قامت دو تای مرا بلرزاند حتما عصایم میشوی  و مرا همراه خوبی میباشی. تبسم بر لبانش نقش بست و گفت  من دوست دارم به همه مهربان باشم و مراقب همه باشم.  سروش هم طبق معمول حرکات و کلمات برادر بزرگش را با  زیرکی و شرینی خاص منحصر به فردش تکرار کرد و روز همچنان ادامه یافت..   Today it was a beautiful day!  Every day I was waking up when my alarm clock was ringing,  but today it was a different story.  Some little hands knocked my bedroom door and  the two uniform voices asked for permission to enter.  I answered; yes come in.  As soon as my two man entered the room  they welcomed me with the phrase "Happy Mother
  Today it was a beautiful day!  Every day I was waking up when my alarm clock was ringing,  but today it was a different story.  Some little hands knocked my bedroom door and  the two uniform voices asked for permission to enter.  I answered; yes come in.  As soon as my two man entered the room  they welcomed me with the phrase "Happy Mother
امروز روز زیبایی بود! هر روز ساعتم مرا بیدار میکرد اما امروز دستان کوچکی در اطاقم را کوبیدند و دو صدای همنوا بلند شدند؛ معذرت میخواهیم مادر جان اجازه است داخل بیاییم. گفتم؛ بلی بفرمایید. همین که دو فرزندم داخل اتاق شدند، مرا با پیام "روز مادر مبارک" بدرقه کردند. بلی امروز در کشور انگلیستان روز مادر بود. بعد در حالی که سروش 5 ساله خودش را با شیرینی در بسترم جا میکرد، سیر برایم شعرش را که در وصف مادر به زبان انگلیسی سروده بود به آواز بلند میخواند. به مجرد تمام شدند هر دو رخسارم را بوسیدند و گفتند مادر لطفا از جایت بلند نشو ما برایت صبحانه میاوریم. دقایق بعد با صبحانه نمایان شدند. صبحانه خیلی ساده بود. سیر صبحانه را سر زانویم گذاشت و گفت؛ این به پاس خدمات که در طول سال برایمان انجام دادی ولی مادر من فقط 8 سال دارم و معذرت میخواهم که برایت صبحانهء فوقالعاده آماده نتوانستم. اشک از چشمانم سرازیر شد، به آغوش کشیدمش و گفتم تو دنیا را به من بخشیدی پسرم. تو که در این عمر اینقدر اساس و با احساس استی مطمئنم که وقتی باد خزان کهنسالی قامت دو تای مرا بلرزاند حتما عصایم میشوی و مرا همراه خوبی میباشی. تبسم بر لبانش نقش بست و گفت من دوست دارم به همه مهربان باشم و مراقب همه باشم. سروش هم طبق معمول حرکات و کلمات برادر بزرگش را با زیرکی و شرینی خاص منحصر به فردش تکرار کرد و روز همچنان ادامه یافت. سوسن ترابی شاعر و نویسنده


Today it was a beautiful day!

Every day I was waking up when my alarm clock was ringing,

but today it was a different story.

Some little hands knocked my bedroom door and

the two uniform voices asked for permission to enter.

I answered; yes come in.

As soon as my two man entered the room

they welcomed me with the phrase "Happy Mother"s Day" yes

today was mother"s day in England.

Afterwards, as 5 year old cheeky Sarosh was making a place for

himself in my bed, Siar was reading his poem titled mother in loud voice.

When reading is finished they both kissed me in the cheek and told

me not move because they were going to serve me breakfast in the bed.

In few minutes the breakfast came. It was a simple one. Siar

place the breakfast in my lap and said; This is to thank you

for this year"s hard work and I am sorry that it is not

a special one- I am only 8 years old and I could only do this much.

Tears were coming down my eyes. I said; son you offered me the world.

You are so considered and sensitive. Now I rest reassured that when

I get old you will be there for me. He smiled and said;

I want to be kind to everyone and look after everybody.

Sarosh as usual repeated his brother"s words in his unique

and cliver way and the day went on....

 

Sosan Torabi

March 6, 2016



نوشته شده در سه شنبه 94/12/18ساعت 3:34 عصر توسط سوسن ترابی شاعره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت